روزي از چشمه خورشيد تو بر ميگردي
مي رسي بر سر بالين طبيب
ميگذاري تو به دستان حبيب
برگ سبزي كه تو از شاخه مو
كردي از باغ شفاخانه درو
و به تكرار بگوئي به طبيب
كين همان وعده ادعيه توست
كه فلان شب به زبان مي راندي
اي حبيبي كه در انگشت دوائي داري
به من غمزده از او بچشان
شايد از يمن دعاي سحري
ورقم بر گردد
غم دل سر گردد .
--------------------------------------------
در غیاب تو کنون رخصت دیداری نیست
علم اعجاز تو در مکتب انسانی نیست
کوچه را پر کنم از غنچه که در حسرت شمع
در شبستان ازل روزن ایمانی نیست
این همه ام خبائث که در این بزم شب اند
غیر مطروده ی وی حاجت شیطانی نیست
ساقیا در قدحم نوبر حلوائی هست
تو منوش از لب پیمانه که پیمانی نیست
هر چه در شهر فرنگ ات گذرم می افتاد
یادم از شهر خود افتاده که سامانی نیست
در فراق تو زدم کوس انالحق که یقین
در فراق تو چنین فرقت ارزانی نیست
« باصرا » در صدف آور که در این بحر دروغ
آب هر دیده بجز قطره ی عرفانی نیست