|
|
|
|
|
چهار شنبه 8 مهر 1394 ساعت 15:8 |
بازدید : 57805 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
در آن ایام کز من دور شد بخت سراسر کار من بینور شد سخت مرا دولت ز خود پرتاب میکرد تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد در ایام جوانی پیر گشته چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته نه قوت را مجالی در مزاجم نه دانش را وقوفی درعلاجم تب ربعم به سال اندر کشیده وز آن پشتم چو دال اندر کشیده چه شبها اندرین معنی که گفتم! نه خوردم دست میداد و نه خفتم فلک بر من بدین سان دور میکرد چراغ دودهٔ علم وطهارت گرامی گوهر دریای شاهی گزیده میوهٔ باغ الهی وجیه دین و دولت شاه یوسف که دارد رتبت پنجاه یوسف نصیرالدین طوسی را نبیره که عقل از خلقت او گشته خیره به اصل ارباب دانش را خلف او نمودار بزرگان سلف او زمین را از شکوهش زیب و زینست سرور خلق و سر الوالدینست گر از آبای او محروم بودی « فهذالشبل من تلک الاسود» جهانداری، که مانندش به عالم نزاید دودهٔ اولاد آدم به پیروزی عزیز مصر بینش شکوه یوسفی اندر جبینش چنین فرخندهای، با آن مناقب میان انجمن چون نجم ثاقب ز من ده نامهای در خواست میکرد ز هر نوعی شفیعان راست میکرد نشسته با رفیقانی، که بودش ز ناگه التماسی رخ نمودش که ما چون همسران باهم نشینیم ز شعرت دفتری باید که بینیم کهن افسانها لختی ترش گشت سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت درین فکرت نمیخواهیم رنجت برون کن رشتهٔ گوهر ز گنجت دل از ده نامهای کهنه سیرست بگو ده نامهای شیرین، که دیرست حدیثی تازه کن از سینهٔ نو سماطی در کش از لوزینهٔ او قلم در گفتهای دیگران کش ترا داریم، وقت دیگران خوش نموداری برون کن، تا بداند که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند ز بهر نام خود ده نامهای ساز محبت را نبویی جامهای ساز سخن چون شد ازو یکسر شنیده اجابت کردم و گفتم: به دیده در آن عذری نیاوردم بر او چو دیدم سر دولت در سر او اساس گفتن ده نامه کردم اشارت سوی نوک خامه کردم به ذهنی تیره و طبعی فسرده دلی از محنت و اندوه مرده بگفتم در محبت چند نامه که از ذوقش به سر میگشت خامه به استظهار آن کو را چو خوانند بپوشند آن خطاهایی که دانند مگر عذرم بزرگان در پذیرند بزرگان خرده بر خردان نگیرند که گوید عیب او؟ خود گر بگوید کسی باید کزو بهتر بگوید ز بستان ضمیر این لالهای بود چو در تب گفته شد تبخالهای بود
------------------------------------------------
جهان خالیست، من در گوشه زانم مروت قحط شد، بیتوشه زانم اگر بودی چنان چون بود ازین پیش بزرگی کو بدانستی کم از بیش چرا بایستمی ده نامه گفتن؟ چو خامان درد دل با خامه گفتن؟ کی از ده نامهای نامم برآید؟ ز هر بیهودهای کامم بر آید؟ چو دریا پر گهر دارم ضمیری ولی گوهر نمیجوید امیری چون ماه از طبع من خود نور پاشد نه او را مشتری باید که باشد؟ سخن را چون خریداری ندیدم به از ترک سخن کاری ندیدم خرد دورست ازین بیهوده گفتن حدیث بوده و نابوده گفتن
---------------------------------------------
:: برچسبها:
شعر اوحدی ,
اشعار اوحدی ,
شعر ,
اوحدی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|