دو شنبه 21 ارديبهشت 1394 ساعت 14:30 |
بازدید : 2730 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
(نظرات )
اما اگر بهار نیاید ... با آن که حرفهای مرا باد با ابرهای سوخته پرواز می دهد با لحظه های من همه مغموم در شهرتان غریب رها میکنم هنوز این حسرت این ترانه معصوم ای با شبم نشسته چو مهتاب با من سخن بگوی نه با ابر در اشک من نگر نه به مرداب با خود به دوردست غروبم ببر که باز قلبم ز هیبت شب گریه کرده ساز خرداد را به شادی گشتن در باغ چشمهای تو خواهم من در باغ چشمهای تو می خواهم شعر و شکوفه خرمن خرمن اما اگر بهار نیاید...! ای با شبم نشسته چو مهتاب افسوس حرفهای مرا باد با ابرهای سوخته پرواز می دهد با لحظه های من همه مغموم
--------------------- و اینک آن عاشق وار به شب شبانه دیگر ز شهر می رفتیم ستارگان مشایع بودند ستارگان قدیم فراز آمده از شهر پک آبی خود و فوج فوج که از اوج شب نظاره گران کبوتران برفی بودند سپید پوشان ارواح رفتگان به ما نگران و اهتزاز پر اندوه دستمال سفید و اشکهاشان باران نور و مروارید جواهری که نثار من و تو می کردند ولی تلا لو لبخند تو جواهر من و اشک شوق تو از هر ستاره بهتر من تو حیف گفتی بازار مردم شیراز چه قصه هایی گفتم و اشک اشک تو باز در آن سفینه جادو مسافران من و تو و روزها و شبان بی تسلسل معهود و آن سفینه کوچک تمام دنیا بود دو تن خدا ابدی حکمران در آن من و تو و دور دور ز دوزخ ز دیگران من و تو و ما گذشتیم آرام ز کوههای کریم رفیع رنگارنگ ز گل ز سنگ گذشتیم و باغها گلسنگ و از دماغه امید نیک نیز گذشتیم ز خویشتن ز هزاران هزار چیز گذشتیم وزآن بهشت که در او خدای معجزه گر که قلب تازه بکارد درون سینه ما من و توییم و شب دیگر و سفینه ما ...