|
|
|
|
|
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:9 |
بازدید : 18448 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
ابوالحسن علی بن جولوغ سیستانی معروف به فرخی سیستانی از غلامان امیرخلف بانو آخرین امیر صفاری بود. علی بن جولوغ، از سر ناچاری شعری در قالب قصیده سرود و آن را «با کاروان حله» نام نهاد؛ و شعر را به عمید اسعد چغانی وزیر امیر صفاری تقدیم کرد. معروف است که روز بعد علی بن جولوغ قصیدهای به نام «داغگاه» ساخت و آن را برای امیر صفاری خواند. امیر صفاری، چهل کره اسب را به علی بن جولوغ هدیه کرد و او را از نزدیکان دربارش قرار داد.
علی بن جولوغ نیز با تخلص فرخی در دربار صفاریان، چغانیان و غزنویان شعر میگفت. محمود غزنوی او را به ملک الشعرایی دربار منصوب کرد. پس از مرگ محمود در سال ۴۲۱ هجری قمری، فرخی به دربار سلطان مسعود غزنوی روی آورد و تا پایان عمر به ستایش این امیر غزنوی مشغول بود.
روایت شدهاست که فرخی علاوه بر شاعری آوازی خوش داشت و در نواختن بربط مهارت داشت. دیوان شعر فرخی شامل بیش از چند هزار بیت است که در قالبهای قصیده، غزل، قطعه، رباعی، ترکیببند، و ترجیعبند سروده شدهاست.
از آن جا که بیشتر قصاید فرخی در دربار غزنویان سروده شده است؛ ستایشگری و وصف در آن بسیار زیاد است؛ هر چند در میان شعرهای فرخی اشعاری نیز هستند که نکات آموزنده اخلاقی را در بر دارند. فرخی در سال ۴۲۹ هجری قمری در سنین جوانی در غزنه درگذشت.
از شاعر هم عصرش لبیبی در رثای اوست که:
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟
|
|
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
|
فرزانهای برفت و ز رفتنش هر زیان
|
|
دیوانهای بماند و ز ماندنش هیچ سود
|
:: برچسبها:
زندگی فرخی سیستانی ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی فرخی سیستانی ,
زندگی نامه فرخی سیستانی ,
بیوگرافی فرخی سیستانی ,
بیوگرافی فرخی سیستانی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:6 |
بازدید : 1827 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
مسعود سعد سلمان، در سال ۴۳۸ هجری به دنیا آمد. اجداد مسعود سعد همدانی بودند همچنین سعد سلمان پدر مسعود اهل همدان بود ولی ارباب تذکره (تذکره کتابیست که در آن شرح احوال شعرا، نویسندگان، درباریان، فلاسفه، عرفاً و... نوشته شده باشد) دربارهٔ زادبومش اختلاف دارند. بنا به گفتهٔ عوفی در همدان به دنیا آمده دولتشاه سمرقندی زادگاهش را جرجان میداند، واله داغستانی گوید که اصلش از همدان است ولی مدتها در لاهور به سر بردهاست؛ غلامعلی آزاده وی را اهل لاهور میداند؛ و بدیعالزمان فروزانفر در سخن و سخنوران زادگاهش را لاهور نوشتهاست.
حیات مسعود سعد سلمان مصادف با عهد شش پادشاه غزنوی بودهاست که عبارتاند از؛ شاه فرخزاد، سلطان ابراهیم، مسعود بن ابراهیم، شهرزاد، ملک ارسلان و بهرامشاه. کودکی او در عهد پادشاه فرّخزاد بوده و زندگی ادبی و خدمت شاهی او، از عهد سلطان ابراهیم، آغاز میشود. مسعود سعد تا شصت سال به عنوان یکی از عمّال دیوان غزنوی، خدمت کرد. در سال ۴۳۸ هجری قمری هنگامی که سلطان مسعود بن محمود، فرزند خود «مجدود» را به فرمانفرمایی هند فرستاد، سعد سلمان همراه او بود.
مسعود سعد سلمان دو پسر و یک دختر داشت. یک پسرش موسوم به «سعادت» که شاعر بود و پسرِ دیگر «صالح» (یا محمد) نام داشته که هنگام زندانیبودن پدر، در مرنج، وفات یافت. مسعود سعد سلمان در سال ۵۱۸ هجری از دنیا رفت. بخشی از حیات هشتادساله او در زندانهای دهک، نای، سو و مرنج گذشتهاست. شغل رسمی او کتابدار سلطنتی بودهاست.
:: برچسبها:
زندگی مسعود سعد سلمان ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی مسعود سعد سلمان ,
زندگی نامه مسعود سعد سلمان ,
بیوگرافی مسعود سعد سلمان ,
بیوگرافی مسعود سعد سلمان ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:5 |
بازدید : 12343 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
کودکی و جوانی منوچهری در دامغان به تحصیل عربی گذشت، تا این که به خدمت منوچهر قابوس زیاری در طبرستان رسید. پس از مرگ منوچهر قابوس، منوچهری به ری رفت و به خدمت طاهر دبیر رسید که از طرف سلطان مسعود غزنوی در آنجا فرمانروایی داشت. وی از آنجا به دربار غزنه راه یافته، و به ستایشگری سلطان مسعود غزنوی مشغول شد. منوچهری برای جلب حمایت عنصری قصیدهای به نام «لغز شمع» سرود و در آن عنصری را ستایش کرد. در سال ۴۳۲ هجری قمری، منوچهری در حالی که سی و چهار سال داشت درگذشت
:: برچسبها:
زندگی منوچهری دامغانی ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی منوچهری دامغانی ,
زندگی نامه منوچهری دامغانی ,
بیوگرافی منوچهری دامغانی ,
بیوگرافی منوچهری دامغانی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:3 |
بازدید : 15210 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
او در سال ۱۲۱۲ هجری معادل ۱۷۹۷ میلادی در شهر سبزوار به دنیا آمد. پدرش حاج میرزا مهدی سبزواری یکی از دانشمندان علوم اسلامی بود. هادی پس از فراگیری علوم مقدماتی، برای تکمیل درس به مشهد رفت. پس از آن برای تحصیل عرفان و فلسفه راهی اصفهان شد و در جلسات درس استادانی از جمله: ملا حسین سبزواری، علامه محمد ابراهیم کلباسی، آقا شیخ محمد تقی، ملا علی مازندرانی نوری اصفهانی و ملا اسماعیل کوشکی حاضر شد.
ملا هادی در سال ۱۲۴۲ به مشهد بازگشت و پنج سال در مدرسه حاج حسن مشغول تدریس شد.
:: برچسبها:
زندگی ملا هادی سبزواری ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی ملا هادی سبزواری ,
زندگی نامه ملا هادی سبزواری ,
بیوگرافی ملا هادی سبزواری ,
بیوگرافی ملا هادی سبزواری ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:2 |
بازدید : 5592 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
ابراهیم عراقی فرزند عبدالغفار کمیجانی بود. و در کمیجان به دنیا آمد او پس از تکمیل آموزش قرآن برای ادامهٔ تحصیل به همدان رفته، و در آنجا تحصیل کرد. در کودکی قرآن را از بر نمود و میتوانست آن را به آواز شیرین و درست قرائت کند. وقتی که هفده ساله بود جمعی از قلندران به همدان فرود آمدند و عراقی نیز بهمراه آنان به هندوستان رفت و به شاگردی شیخ بهاء الدین زکریا درآمد و بعد از مدتی با دختر او ازدواج کرد که از وی پسری آمد و به کبیرالدین موسوم گشت.
بیست و پنج سال سپری شد، و شیخ بهاءالدین وفات یافت، در حالیکه، عراقی را جانشین خود کرده بود. بعد از هند، عراقی عزم مکه و مدینه کرد، و پس از حج جانب روم شد. در قونیه، به خدمت مولانا رسید، و مدتها در مجالس سماع حاضر شد. وی پس از سالها اقامت در روم جانب شام رفت.
:: برچسبها:
زندگی فخرالدین عراقی ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی فخرالدین عراقی ,
زندگی نامه فخرالدین عراقی ,
بیوگرافی فخرالدین عراقی ,
بیوگرافی فخرالدین عراقی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:0 |
بازدید : 3582 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصر خسرو، در ۹ ذیقعده ۳۹۴ قمری (۳ سپتامبر ۱۰۰۴ میلادی، ۱۲ شهریور ۳۸۳ خورشیدی) در روستای قبادیان در بلخ در خانوادهٔ ثروتمندی که ظاهراً به امور دولتی و دیوانی اشتغال داشتند چشم به جهان گشود.
بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار
|
|
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر
|
(اغبر = غبارآلود، مرکز اغبر = کره زمین)
در آن زمان پنج سال از آغاز سلطنت سلطان محمود غزنوی میگذشت. ناصر خسرو در دوران کودکی با حوادث گوناگون روبرو گشت و برای یک زندگی پرحادثه آماده شد: از جمله جنگهای طولانی سلطان محمود و خشکسالی بی سابقه در خراسان که به محصولات کشاورزان صدمات فراوان زد و نیز شیوع بیماری وبا در این خطه که جان عدهٔ زیادی از مردم را گرفت.
ناصر خسرو از ابتدای جوانی به تحصیل علوم متداول زمان پرداخت و قرآن را از بر کرد. در دربار پادشاهان و امیران از جمله سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی به عنوان مردی ادیب و فاضل به کار دبیری اشتغال ورزید و بعد از شکست غزنویان از سلجوقیان، ناصر خسرو به مرو و به دربار سلیمان چغری بیک، برادر طغرل سلجوقی رفت و در آنجا نیز با عزت و اکرام به حرفه دبیری خود ادامه داد و به دلیل اقامت طولانی در این شهر به ناصرخسرو مروزی شهرت یافت.
همان ناصرم من که خالی نبود
|
|
ز من مجلس میر و صدر وزیر
|
نخواندی به نامم کس از بس شرف
|
|
ادیبم لقب بود و فاضل دبیر
|
به تحریر اشعار من فخر کرد
|
|
همی کاغذ از دست من بر حریر
|
وی که به دنبال سرچشمه حقیقت میگشت با پیروان ادیان مختلف از جمله مسلمانان، زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و مانویان به بحث و گفتگو پرداخت و از رهبران دینی آنها در مورد حقیقت هستی پرس و جو کرد. اما از آنچا که به نتیجهای دست نیافت، دچار حیرت و سرگردانی شد و برای فرار از این سرگردانی به شراب و میگساری و کامیاریهای دوران جوانی روی آورد.
در سن چهل سالگی شبی در خواب دید که کسی او را میگوید «چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر» ناصر خسرو پاسخ داد «حکما، چیزی بهتر از این نتوانستند ساخت که اندوه دنیا ببرد». مرد گفت «حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهشی و بی خردی رهنمون باشد. چیزی باید که خرد و هوش را بیفزاید.» ناصر خسرو پرسید «من این از کجا آرم؟» گفت «عاقبت جوینده یابنده بود» و به سمت قبله اشاره کرد. ناصر خسرو در اثر این خواب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و همه لذائذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت. وی مدت هفت سال سرزمینهای گوناگون از قبیل آذربایجان، ارمنستان، آسیای صغیر، حلب، طرابلس، شام، سوریه، فلسطین، جزیرة العرب، قیروان، تونس و سودان را سیاحت کرد و سه یا شش سال در پایتخت فاطمیان یعنی مصر اقامت کرد و در آنجا در دوران المستنصر بالله به مذهب اسماعیلی گروید و از مصر سه بار به زیارت کعبه رفت.
ناصر خسرو در سال ۴۴۴ بعد از دریافت عنوان حجت خراسان از طرف المستنصر بالله رهسپار خراسان گردید. او در خراسان و بهخصوص در زادگاهش بلخ اقدام به دعوت مردم به کیش اسماعیلی نمود، اما برخلاف انتظارش مردم آنجا به دعوت وی پاسخ مثبت ندادند و سرانجام عدهای تحمل او را نیاورده و در تبانی با سلاطین سلجوقی بر وی شوریده، و از خانه بیرونش کردند. ناصرخسرو از آنجا به مازندران رفت و سپس به نیشابور آمد و چون در هیچ کدام از این شهرها در امان نبود به طور مخفیانه میزیست و سرانجام پس از مدتی آوارگی به دعوت امیر علی بن اسد یکی از امیران محلی بدخشان که اسماعیلی بود به بدخشان سفر نمود و بقیهٔ ۲۰ تا ۲۵ سال عمر خود را در یمگان بدخشان سپری کرد.
پانزده سال بر آمد که به یمگانم
|
|
چون و از بهر چه زیرا که به زندانم
|
و تمام آثار خویش را در بدخشان نوشت و تمام روستاهای بدخشان را گشت. حکیم ناصرخسرو دربین اهالی بدخشان دارای شأن، مقام و منزلت خاصی است تا حدی که مردم او را بهنام «حجت»، «سید شاه ناصر ولی»، «پیر شاه ناصر»، «پیر کامل»، و غیره یاد میکنند. او در ۴۸۱ قمری (۱۰۸۸ میلادی، ۴۶۷ خورشیدی) درگذشت. مزار وی در یمگان زیارتگاه است. از ناصر خسرو زن و فرزندی نماند؛ زیرا وی تا پایان زندگانی مجرد بود.
:: برچسبها:
زندگی ناصرخسرو ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی ناصرخسرو ,
زندگی نامه ناصرخسرو ,
بیوگرافی ناصرخسرو ,
بیوگرافی ناصرخسرو ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:58 |
بازدید : 10178 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
از طرف پدر نسبش به محمد بن حسن شیبانی، فقیه معروف حنفی سده ۲ قمری میرسد. خراسان کوچ کرد و در شهر جام با شهرت دشتی منصب قضاوت یافت و ماندگار شد.[۱]
روزگار کودکی و تحصیلات مقدماتی جامی در خرگرد جام، که در آن زمان یکی از تبعات هرات بود در کنار پدرش سپری شد. در حدود سیزده سالگی همراه پدرش به هرات رفت و در آنجا اقامت گزید؛ در همانجا به تعلم و تعلیم پرداخت و قسمت عمده حیاتش نیز در همانجا به سر آمد و از آن زمان به جامی شهرت یافت. وی در شعر ابتدا دشتی تخلص میکرد، سپس آن را به جامی تغییر داد که خود علت آن را تولدش در شهر جام و ارادتش به شیخ الاسلام احمد جام ذکر کردهاست.
جامی مقدّمات ادبیات فارسی و عربی را نزد پدرش آموخت و چون خانوادهاش شهر هرات را برای اقامت خود برگزیدند، او نیز فرصت یافت تا در مدرسه نظامیه هرات که از مراکز علمی معتبر آن زمان بود، مشغول به تحصیل شود و علوم متداول زمان خود را همچون صرف و نحو، منطق، حکمت مشایی، حکمت اشراق، طبیعیات، ریاضیات، فقه، اصول، حدیث، قرائت، و تفسیر به خوبی بیاموزد و از محضر استادانی چون خواجه علی سمرقندی و محمد جاجرمی استفادهکند.
در این دوره بود که جامی با تصوّف آشنا و مجذوب آن شد بهطوریکه در حلقه مریدان سعدالدین محمد کاشغری نقشبندی درآمد و به تدریج چنان به مقام معنوی خود افزود که بعد از مرگ مرشدش (۸۶۰ ه ق برابر با ۱۴۵۵ م) خلیفه طریقت نقشبندیه گردید. پس از گذشت چند سالی جامی راه سمرقند را در پیش گرفت که در سایه حمایت پادشاه علم دوست تیموری الغ بیگ به کانون تجمّع دانشمندان و دانشجویان تبدیل شده بود. در سمرقند نیز نورالدّین توانست استادانش را شیفته ذکاوت و دانش خود کند. او که سرودن شعر را در جوانی آغاز کرده و در آن شهرتی یافته بود، با تکیه زدن بر مقام ارشاد و به نظم کشیدن تعالیم عرفانی و صوفیانه به محبوبیتی عظیم در میان اهل دانش و معرفت دست یافت.
مزار عبدالرحمان جامی در شمال غربی شهر هرات
جامی به افتادگی و گشادهرویی معروف بود و با اینکه زندگیای بسیار ساده داشت و هیچ گاه مدح زورمندان را نمیگفت، شاهان و امیران همواره به او ارادت میورزیدند و خود را مرید او میدانستند. جانشینان الغ بیگ خصوصاً سلطان حسین بایقرا و امیر او علیشیر نوایی تا آخر عمر او را محترم میداشتند و اوزون حسن آق قویونلو، سلطان محمّد فاتح پادشاه عثمانی و ملک الاشراف پادشاه مصر از ارادتمندان او بودند.
:: برچسبها:
زندگی جامی ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی جامی ,
زندگی نامه جامی ,
بیوگرافی جامی ,
بیوگرافی جامی ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:54 |
بازدید : 27988 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
خلیلالله خلیلی در سال ۱۲۸۶ خورشیدی (۱۹۰۷ میلادی) در باغ جهانآرای کابل متولد گردید. پدرش محمدحسینخان مستوفیالممالک از بزرگان منطقهٔ کوهستان در شمال کابل و وزیر مالیهٔ عهد امیر حبیبالله خان بود که بعداً به فرمان امانالله خان به دار آویخته شد.
وی در سنین طفولیت والدینش را از دست داد و درس را در نیمهٔ راه رها کرد. او سالها در کابل، کوهستان و بلخ زیست و در پستهای اساسی زیادی در سازمانهای دولتی داخل و خارج افغانستان کار کرد. در اوایل دههٔ بیست خورشیدی به سمت معاون دانشگاه کابل به کار گماشته شد. در سال ۱۳۳۰ ریاست مستقل مطبوعات را بهعهده گرفت و در سال ۱۳۳۲ بهعنوان مشاور عالی سلطنتی در دربار محمد ظاهر شاه خدمت کرد و نیز مدتی نمایندهٔ مجلس بود و در سالهای نخستین دههٔ ۵۰ بهعنوان سفیر کبیر مدتی در عربستان سعودی و سپس در عراق مشغول به کار بود.
جدای مناسب اجرایی، موقعیتی بود که خلیلی در عالم ادب کسب کرد و بهزودی نامدارترین شاعر افغانستان بدل گشت.
:: برچسبها:
زندگی خلیلالله خلیلی ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی خلیلالله خلیلی ,
زندگی نامه خلیلالله خلیلی ,
بیوگرافی خلیلالله خلیلی ,
بیوگرافی خلیلالله خلیلی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:49 |
بازدید : 7797 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
عرفی شیرازی که نام اصلی اش مولانا محمد بن خواجه زینالدین علی بن جمالالدین شیرازی است از مشاهیر و شعرای قرن دهم هجری قمری در شیراز است . عرفی شیرازی ملقب به جمالالدین و متخلص به عرفی است . البته میان تذکرهنویسان و تاریخنویسان درباره نام دقیق عرفی شیرازی اختلاف نظر زیادی وجود دارد . عرفی شیرازی در سال 935 - 963 هجری قمری در شیراز دیده به جهان گشود . دوران کودکی و نوجوانی عرفی شیرازی تا سن بیست سالگی در شیراز گذشت و در همان جا به کسب ادب و بعضی مقدمات علمی پرداخت و به قدر وسع از موسیقی و ادوار مهارت یافت و در خط نسخ نیز دست بر آورد و روی به شعر نهاد . عرفی شیرازی تخلص خویش را از شغل پدر که سمت داروغه شهر ؛ که با قوانین عرفی و شرعی سرو کار داشت گرف . عرفی شیرازی از جوانی به شعر سرودن پرداخت و پیش از رفتن به هند به شیوه فغانی شیرازی شعر می گفت . عرفی شیرازی شاعری مغرور بود و از آنچه تذکره نویسان یاد کرده اند و از شعرش نیز دانسته می شود . عرفی شیرازی به کمال فضل و دانش و لطیفهگویی و حاضر جوابی معروف بود و طرزی مخالف مسلک قدما در شعر در پیش گرفته و غالباً در اثر کثرت تشبیهات و استعارات عرفی شیرازی ، اصل مقصود در شعرش مبهم میماند . عرفی شیرازی چند بار به هندوستان رفت و در دربار اکبر شاه هندی تقرب یافت . به علت این که چند بار ابوالفیض و برادرش علامی را که هر دو از اکابر هند بودند در مقام مناظره محکوم ساخته بود آن دو کینه و عداوت عرفی شیرازی را سخت به دل گرفته بودند . از آنچه گفته اند در جوانی از ظاهری زیبا بهره مند بود اما در بیست سالگی به علت آبله زیبایی ظاهر را از دست داد و راه هند پیش روی نهاد و در آنجا شهرت یافت . عرفی شیرازی از راه بندر جرون به دکن رفت ولی آنجا نماند و به شمال هندوستان ، فتحپور سیگری ، نقر جلال الدین اکبر شاه رفت لیکن در آن هنگام پادشاه متوجه کابل شده بود و در پایتخت به سر نمی برد و ناگزیر به خانه فیضی ، ملک الشعرای جلال الدین اکبر رفت و آن شاعر بزرگ عرفی شیرازی را به گرمی پذیرفت و به واسطه او بود که عرفی با مسیح الدین حکیم که از علمای مشهور بود آشنایی یافت و به خدمتش در آمد و پس از مرگ وی به خدمت عبدالرحیم خانخانان سپهسالار ادب پرور جلال الدین اکبر راه یافت و چندی با او در حیدر اباد بود و سپس به دربار جلال الدین اکبر رفت و تعلق خاطر خاصی نسبت به شاهزاده سلیم ملقب به جهانگیر پسر پادشاه پیدا کرد . عرفی شیرازی در هند و عثمانی - ترکیه - بیش از ایران شهرت داشته و شاعران ترک زبان به شیوه شاعری عرفی شیرازی تمایل زیادی داشتند .
:: برچسبها:
زندگی عرفی شیرازی ,
زندگی نامه ,
بیوگرافی عرفی شیرازی ,
زندگی نامه عرفی شیرازی ,
بیوگرافی عرفی شیرازی ,
بیوگرافی عرفی شیرازی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:42 |
بازدید : 23921 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:37 |
بازدید : 2645 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:34 |
بازدید : 26025 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
جامی از گفت و گو ببند زبان! هیچ سودی ندیده، چند زیان؟ پای کش در گلیم گوشهٔ خویش! دست بگشا به کسب توشهٔ خویش!
:: برچسبها:
شعر جامی ,
اشعار جامی ,
شعر ,
جامی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:31 |
بازدید : 13446 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:13 |
بازدید : 5990 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:9 |
بازدید : 2537 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:7 |
بازدید : 1281 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:2 |
بازدید : 14237 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 19:55 |
بازدید : 11495 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
پنج شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 16:52 |
بازدید : 4569 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
پنج شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 16:31 |
بازدید : 6018 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
دوستم داری؟
دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت
دختر:آروم تر من می ترسم
پسر نه داره خوش میگذره
دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه
پسر:پس بگو دوستم داری
دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر
پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.
و....
روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)
-------------------------------------------------------------
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
------------------------------------------------------------------------
داستان واقعی (پریا و فرهاد)
من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.
سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم
.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.
تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف
کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به
هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب
گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم
پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه
هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون
قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه
،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع
میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه
دونه
مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون
نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت
تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن
روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم
سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود
پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم
چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه
میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که
نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام
هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی
جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم
که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش
تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های
انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه
اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت
--------------------------------------------------------------------------
یه داستان دیگه که با کمک یه دوست خوب نوشتمش واسه همین تقدیمش میکنم به دوست خوبم
♥ ماه تلخ ♥
فقط خدا میدونه چقد دوسست دارم پرتو ، بارها این جمله زیبا رو در نگاهش گفته بودم و یه لبخند زیبا بر آن لبان رویایی برام کافی بود.شبه عروسیم بود. دیگر قادر به تعریف کردن نیستم ولی باید این قصه رو به پایان برسانم، بله پرتو حتی حاضر نبود لبخند کمرنگ بزند نگرانش بودم مدام خودمو کنارش جا میدادم. حرف بزن پر تو چی شده ؟ تو از صبح امروز چرا عوض شدی .پرتو به جایی خیره مید و چیزی نمیگفت ، فقط سکوت و خیره شدن آپارتمان دیگه آماده شده بود بوی اسپند فضای آپارتمان رو گرفته بود.مراسم تموم شد همه بعد از آماده کردن آپارتمان رفتن فقط من بودمو پرتو دستمو دراز کردم که مچه دستشو بگیرم اما دستشو کشیدو رو برگردوند
یخ کردم.پرتو چیکار کردی اصلا انتظار نداشتم یه قدم عقب رفت منم دو قدم رفتم عقب .قهر کردی پرتو؟سکوت کرد.از خانه خارج شدم تا میوه و شیرنی دلخواه شو بخرم و برای شام بیرونش ببرم- اما وقتی برگشتم او نبود-رفته بود اولین شبه عروسی پرتو از خونه رفته بود.
بهروز با خودش میگفت:چرا رفته بود ؟مگه پرتو تا روزه گذشته زمزمه نمیکرد برای فردا شب لحظه شماری میکنم-مگه زیره گوشم نجوا نمیکرد که بالاخره بهم رسیدیم.زیر سیگار پر شد از فیلترهای له شدهاما خبری از پرتو نبود.فریاد پشته فریاد-اخه خدا...چرا...چرایکباره فریاد به ناله تبدیل شد و با ریختن اشکهای تنهایی روی زمین نقش بست.چرا پرتو چرا عزیزم رفتی؟
پرتو قبل از آشنایی با بهروز خواستگار پولدار و مسنی داشت بنام آقای رستگاری
روزه بعد-پرتو طلاق میخواست و حرفش یه کلام بود.-طلاق....من طلاق میخام بهروز ..التماس فایده ای نداشت نه یاد آوری جملات عاشقانه نه چیزی دلش از سنگ شده بود.
پشتم لرزید نگو عزیزم،نگو پرتو من ، اسمه طلاق دیوونم میکنه -بگو چرا ؟چراپرتو؟نکنه عاشق شدی ؟سکوت کرد.-پول رستگاری ؟سکوت در نگاهش موج میزد.حرف بزن لا مذهب ، عاشق شدی؟سیلی تو گوشش زدم-سر پایین انداخت و موهای پریشانش رو رو شانه جمع کرد.
-چون پول ندارم طلاق میخای درسته؟این آپارتمان کوچیک یه دفعه دلت رو زد ، مگه نه؟باز هم همون جمله طلاقم بده بهروز.-تو رو خدا پرتو حرف بزن و فقط بگو چی باعث شده تا فکر طلاق به سرت بزنه-باز هم سکوت کردسکوتی که هر ادمی رو دیوونه میکرد.
پرتو رفت-صبح تا شب در کوچها پرسه میزدم و کشیک میکشیدم ، فقط روزهایی که به دادگاه میرفت از خانه خارج میشد.پرتو جان ....پرتو جان.....صبر کن یه لحظه حرف دارم.هیچ اهمیتی به صدا و التماس من نمیدادو به دادگاه میرفت.بهش میگفتم من طلاق بده نیستم برو هر کاری دلت میخاهد بکن-دو ماه گذشت سر عقل نیومد.حتی نگفت علته طلاق چیه گیج و منگ و نابود شده در دادگاه حاظر شدم.
-----------------------------------------------------------
داستان زیبای پالتو
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان پسر: باشه میخرمش دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن پسر:عزیزم من رو دوست داری؟ دختر: آره پسر: چقدر؟ دختر: خیلی پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم دست دختر را میگیرد فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند پسر وا میرود دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد چشمان پسر پر از اشک میشود رو به دختر می ایستدو میگویید : او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم دختر سرش را پایین می اندازد پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
قصه عاشقی سحرومحمد
نمیدونم ازکجاشروع کنم اخه داستان اشنا شدن من ومحمدم یه خرده طولانیه وبر
میگرده به حدودشش سال پیش که من تازه پیش دانشگاهیموتموم کرده بودم و کنکور شرکت کرده بودم .
مایعنی من وخونوادم بندرعباس زندگی میکردیم محمدمیشه پسردخترعموی مامانم
میشه گفت یه جورایی فامیلی مانسبتا دوره وبه این دلیل ما باخونواده محمداینا رفت
وامد خونوادگی نداشتیم واصلاهمدیگروندیدیم خب چون ما بندرزندگی میکردیم اونا
کرمانشاه ومابه دلیل شغل بابام سالی یکباربیشترنمیتونستیم بیایم کرمونشاه وبه فامیلا سربزنیم .
قصه ازاینجاشروع شدکه خونه خاله محمداومدبندرعباس واوناهم چندسالی بندرزندگی
کردن وتوی اون چندسال محمدایناچندین باراومدن بندرمثلاخونه خالش سال اول عید
بودکه اومدن اونجا وخاله محمدکه میشه دخترعموی مامان من ماروواسه شام به
خونشون دعوت کردن وماهم رفتیم واون موقع واسه اولین باربودکه من پسردخترعموی
مامانمودیدم اون پسرمومن ونمازخون وسربه زیری بودوهمین چیزاش بودکه توجه منوبه
خودش جلب کردوبعدازاون دعوت نوبت به مارسید اوناروکه ازراه دوری اومده بودن دعوت
کنیم خلاصه مامانم یه شب واسه شام اونارودعوت کرد.
ناگفته نمونه که مامانش خیلی بامن گرم گرفته بودوبااینکه اولین باربود منومیدیدخیلی
تحویل میگرفت وخودمونی بودخلاصه ایام عیدوتعطیلات گذشت واونارفتن کرمونشاه
البته محمدبه اهوازرفت چون دانشجوبودواهوازدرس میخوندودیگه خبری نبود تا تابستون
که نمیدونم چه جوری هوس کردن دوباره بیان خونه خالش اونم تواوج گرمای سوزان بندرکه همه فرارمیکنن (خداعالم است که چراوچگونه) .
البته قرارنبودبیان بندرمامان اینای محمدرفتن اهوازکه به اصطلاح سربزنن پسرشون که
اونجادرس میخونه بعددیگه نمیدونم چیشدکه یه روزبیشترتواهوازدووم نیاوردن واومدن بندرمحمدبااصراراورده بودشون بندر(حالادیگه چراخداداندوبس) .
اون تابستون اگه اشتباه نکنک ویادم مونده باشه خواهرمحمدم باشوهرش اومده بودو
نمیدونم چرایه احساس دیگه ای نسبت به محمدداشتم محمدنگاهش یه جوردیگه بود ا
حساس میکردم تونگاهش عشق میبینم خواهرش بامن خیلی صمیمی شدووقتی نظر
منوراجع به محمد خواست من فقط سکوت کردم اون به من گفت که محمدبهت علاقه
داره ومیخوادباهات صحبت کنه البته تلفنی وشماره تلفن محمدبه من دادوگقت هروقت
تونستی واسش زنگ بزن چون اگه اون زنگ میزدشایدتنها نبودم ونمیتونستم صحبت
کنم نمیدونم چراشمارروازش گرفتم وقبول کردم بالاخره سرنوشته دیگه دست
سرنوشت مارو اینجوری باهم اشنا کرداولین بار که بهش زنگ زدم مامانش گوشی رو
برداشت ومن ازترس قطع کردم وباردوم که زنگ زدم خودش گوشی روبرداشت خیلی
خجالت میکشیدم اخه اولین بارم بودبایه پسرصحبت میکردم نمیدونستم چی بگم
سلام واحوالپرسی کردیم بعدمحمدگفت میخوام یه چیزی ازشما بپرسم ازتون میخوام
صادقانه جواب بدید منم گفتم بپرسیدمحمدگفت شما واقعامنودوست دارید؟منم گفتم
اره البته سوالش یه خرده غیرمنتظره بود .من احساس عجیبی بهش داشتم اما ازیه
طرفم میترسیدم که نکنه منوواسه دوستی میخوادنه ازدواج به هرحال اون ارتباط خیلی
کوتاه بودواسه باراول اما بعدازاون مابیشترباهم صحبت میکردیم واشنا میشدیم اون به
من گفت که میخوادبامن ازدواج کنه ومنوواسه زندگی میخواد اونجابودکه من ومحمدبه
هم قول دادیم تالحظه ای که جون دربدن داریم باهم بمونیم وتوسخت ترین شرایط هم
همدیگروتنهانذاریم . اینجوری شدکه محمدشدتکیه گاه من وازاون به بعددیگه محمداینا
راه بندروصاف کردن وماتاموقع خواستگاری ونامزدی باهم درارتباط بودیم البته یواشکی .
------------------------------------------------------------------------------------------
:: برچسبها:
داستان عشق ,
داستان عاشقانه ,
داستان واقعی ,
داستان گریه دار ,
داستان غمگین ,
داستان های عاشقانه ,
nhsjhk ihd uharhki ,
داستان زیبای عاشقانه ,
عشق یک طرفه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 4 مرداد 1394 ساعت 14:20 |
بازدید : 74959 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 17:0 |
بازدید : 4314 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 16:40 |
بازدید : 16798 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
نام رمان : پرنده های قفسی
حجم کتاب : ۴٫۹ (پی دی اف) – ۰٫۴ (پرنیان) – ۱٫۰ (کتابچه) – ۰٫۴ (ePub) – اندروید ۰٫۹ (APK)
:: موضوعات مرتبط:
رمان ,
,
:: برچسبها:
آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان پرنده های قفسی, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمان پرنده های قفسی, دانلود رمان پرنده های قفسی کامل, دانلود رمانهای سپیده فرهادی, دانلود پرنده های قفسی, دانلود پرنده های قفسی pdf, دانلود پرنده های قفسی اندروید, دانلود پرنده های قفسی موبایل, دانلود پرنده های قفسی کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, دانلود کتاب پرنده های قفسی, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته سپیده فرهادی, رمان پرنده های قفسی, رمان پرنده های قفسی سپیده فرهادی, رمان پرنده های قفسی موبایل, رمان پرنده های قفسی کامل, رمانهای سپیده فرهادی, رمانی ایرانی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|